این نوشته رو نمیخواستم بذارم اینجا، ولی باز نمیدونم چی شد که دارم میذارم:
امروز از نزدیکیهای ساعت 10
صبح، ابرهای بیحاصل اومدن و آسمون رو پوشوندن. حتی از ساعتای دو و سه عصر، هوا رو
به تاریکی گذاشت؛ جوری که فکر کردم هر لحظه ممکنه بباره. اما امسال انگار چشم
آسمون، سخت تنگ شده بر این کویر خالی و غمدیده. عجیبه که اینجور روزا بدجوری
دلم میگیره؛ امروز دیگه از همیشه بیشتر. حتی یه لحظه دیدم باز بغض راه نفسم رو
تنگ کرده و صدام داره میلرزه. یه دو، سه روزی هست که خیلی
هواییام. دلم کنده است. قرار ندارم. یه حس عجیبی دارم که انگار دلم میخواد از
همه چیز و همه کسی گسسته بشه. یه حس ناامیدی و پوچی عجیبی مث بختک افتاده روی
زندگیم. امروز عصر خونه تنها بودم.
اینقدر دلم گرفته بود که نمیدونم چرا بیاختیار رفتم سراغ دفترای قدیمی خاطراتم و
شروع کردم به ورقزدن. آه که زندگیم پر بوده از همچین روزهایی؛ با همینجور دلتنگیها
و حسها. یه مطلب بود مال سال 1371 (یعنی
چند سال پیش؟ نوزده سال. وای، یه عمره. بچههای متولد اون سال، الآن همه واسه
خودشون بزرگ شدن.) توی یه جایی، تقریباً اون اولای دفتر نوشته بودم: «باز دلم بیقراره؛
این انتظار داره خفهام میکنه. خدایا چمه؟ منتظر کدوم معجزة عبثم؟!» دیدم نوزده سال گذشته؛ عالم و
آدم کلی عوض شدن، و من هنوز درگیر این دلتنگیهای گاه و بیگاهم. آیا مشکل از درون
خودمه؟! تموم عمر، احساسمو از همه مخفی کردم؛ هیچوقت نگذاشتم کسی به درونم پی
ببره، ولی جدی جدی آیا مشکل از خودم نیست؟ بعد دیگه اونقدر احساس کسالت
کردم که دیدم بهتره برم دوش بگیرم؛ شاید حال و هوام عوض بشه. بارها و بارها خودمو
لیف زدم و آب کشیدم؛ اما انگار یه چیزی به درونم چسبیده بود. فکر کردم کاش صابونی،
چیزی ساخته میشد که درون آدما رو هم تمیز میکرد. وقتی بیرون اومدم، داشتم برق میزدم.
به قول مادرم «هلو» شده بودم؛ اما حس یه
هلوی ترشیده داشت آزارم میداد. داشت غروب میشد و هوا همچنان
تیره و ابری بود. وای که چقدر دلم گرفته بود. «کاش بارون بیاد!» برگشتم سراغ دفترام. دفتر رو
ورق زدم اما باز برگشتم سراغ همون مطلب و دوباره و سهباره خوندمش. خوندنش یه غربت
خاصی رو در دلم تازه میکرد: سالهای دانشگاه، غربت و تنهایی پر از کتاب و فکر.
اما انگار اون روز هم همین دلتنگی دامنم رو گرفته بوده. نوزده سال! نوزده سال گذشته بود؛ عالم و
آدمها عوض شده بودن و خیلیا اومده بودن و خیلیا هم رفته بودن؛ اون وقت من هنوز توی
همون فضا موندم؛ در سکون مطلق و بیهوده؛ کم مدتی هم نیست: نوزده سال! بعد، اومدم دفترمو ببندم و
بساطمو جمع کنم که چشمم افتاد به بالای صفحه: «ساعت 2 و 44 دقیقة روز بیستوهشتم
اردیبهشت 1371 ـ مثلاً تولدم» یه باره یادم افتاد که امروز هم
بیستوهشت اردیبهشته. باز هم مثلاً تولدمه؛ و باز هیچکی؛ حتی این بار خودم، یادش
نیست. یه زمونایی مادر تولد تکتک بچهها رو به یاد داشت و با دست تنگش، هیچی
نبود، بساط یه بافتنی یا لااقل یه جفت جوراب رو جور میکرد. یه جور حس دمغی لوس
چسبید به دلم: دیگه هیچکی یادش نیست. نه زنم؛ نه بچهام. نه بابام؛ هیچکی. و اصلاً مگه چه فرقی میکنه؟
سالهای آینده، وقتی من نباشم، انگار میخواد کسی یادش بیاد؟ ظرف چند ماه و چند سال، حتی
آدمایی که یه زمانی منو میشناختن یادشون خواهدرفت که فلانی کی بود و کی اومد و کی
رفت؛ چه برسه به آدمایی که بعداً میآن. اصلا مگه کی میدونه کیا اومدن که الان
دیگه حتی اثری هم ازشون نیست. کی میدونه: شاید روی همین زمینی که الان روش خونه
داریم و توش زندگی میکنیم، یه روزگاری (مثلاً توی حملة مغول یا خیلی پیشتر؛
مثلاً در زمان عصر پارینه سنگی) یه آدم بدبخت که مثل خودمون، سرشار از آرزو و حسرتها،
حق یا ناحق کشته نشده باشه؟ مگه کی میدونه و کی یادش هست؟ توی دنیایی با اینهمه
جنگ، اینهمه کشاکش، با تاریخی سیاهتر از این مثلاً انسانیت چند صدساله که ما بهش
مباهات میکنیم! بعد دیگه شد قوز بالای قوز.
قبلش دلم تنگ بود؛ حالا یه آوار پوچی و بیهودگی فلسفی هم سربارش شد. فکرهام دامنه
گرفت و رسید تا به بیهودگی کلیت حیات آدمی. یاد یه حکایت قدیمی افتادم که متی (یکی
از فلاسفة قدیم چین) وقتی مردی رو میبینه که داره تیکه چوبی رو تراش میده، اونقدر
ازش در مورد دلیل این کارش سوال میکنه تا بالاخره خود هیزمشکن حتی از کار و
زندگی ناامید میشه؛ چون میبینه که در پس همه آرزوها و آمال ما، مغاکی به نام مرگ
وجود داره که در حقیقت پوچی همه تلاسهای دنیا رو به رخ میکشه. و من که تا این سن از خدا عمر
گرفته بودم، چی شده بودم؟ هیچ. به کدومیک از اونهمه آرزو رسیده بودم؟ هیچ. چه
فرصتی برام مونده بود تا خراب کنم و بسازم؟ هیچ. به اینجای افکارم که رسیدم،
دیدم بهتره توی خونه نمونم. هوای ابری و غروب دلتنگ، میطلبید که بزنم به خیابون.
زدم بیرون. رفتم بنزین زدم؛ بعد رفتم پیش یکی از بچهها که همیشه برام یه چیزی
فراتر از دوست بوده. بعد هم همینجور بیهدف، یه ساعتی توی خیابونا رانندگی کردم تا
شد ساعتای حدود نه، نه و نیم. هوا همچنان سنگین بود و توی افق داشت رعد میغرید.
حوصلة محیط بسته رو نداشتم ولی دیگه وقت برگشتن بود. خونه که رسیدم، لباسامو درآوردم
و دراز کشیدم روی تخت و کتابی رو که این روزا دارم میخونم، گرفتم دستم. نیم ساعتی
نگذشته بود که زنم صدام زد تا برم چایی بخورم. رفتم توی هال، لم دادم روی راحتی و
لیوان چای در دست، چشم دوختم به تصویر مبهم تلویزیون که داشت اخبار تحولات اخیر
منطقه رو پخش میکرد. دخترم از بیخ گوشم گفت: «بابا
تولدت مبارک!» برگشتم و زنم رو دیدم که یه جعبه شیرینی خامهای رو داره باز میکنه
و دخترم که با یه جعبة کادوپیچ، میخواست بشینه روی زانوم؛ تا مثل همیشه خودش
زودتر از صاحب کادو، ذوقشو روی پاره و باز کردن خالی کنه. غافلگیرم کرده بودن. خودم رو
زدم به اون راه و سعی کردم ادای مردهای خوشبختی رو دربیارم که با دیدن کادوی تولد
و این چیزا ذوقزده میشن: میون دستزدنهای دخترم، بوسیدمش و کادوشون رو باز
کردم. به توصیه زنم، امتحان کردم ببینم پیرهن کادویی اندازهام هست یا نه؛ که بود.
بعد، این یه شب رو به جسمم مرخصی دادم و بیخیال چربی خون، سه تا نون خامهای با
چایی خوردم که یه ساعت بعد حسابی پشیمون شدم؛ ترشاب معدهام یادم رفته بود و حواسم
نبود که قرصای رانیتیدینم تموم شده. زنم و بچهام، خوشحال بودن که
به قول خودشون «سورپرایزم» کرده بودن؛ چون هِی به هم نگاه میکردن و کِروکِر میخندیدن.
سعی کردم به این فکر کنم که شاید اصلا زندگی همین هم باشه: مجموعهای از شادیهای
کوچک که یه کلیت بزرگ رو میسازه! بعد با یه احساس نکبتی، فکر
کردم زنم حتماً فکر میکنه که حسابی خوشحالم کرده؛ مثل یه بچة لوس که روز تولدشو
از یاد برده باشن، از صبح بدعنقی کرده و حالا که کادوشو دادن، از خجلت بداخلاقیهاش،
حرفی واسه گفتن نداره. اما هیچکس نمیدونست دردم چیه.
هیچکس نمیدونه چمه؛ حتی خود خرم! آخرای شب باز همون حس تلخ تمامی
امروز اومد سراغم. باز خواب از سرم پریده بود. این بیخوابیهای من هم حکایتی شده.
ـ یاد باد روزگار بنزین 100 تومنی و دورزدنهای شبانه ـ دیدم از بس پهلو به پهلو شدم، دیگه گـُردههام
درد گرفته؛ پاشدم و اومدم توی هال. حس تلویزیون هم نبود. رفتم سررسیدمو برداشتم تا چیزی
بنویسم. ـ این سالهای اخیر به جای خریدن دفترای آنچنانی، چیزمیزامو توی سررسید
مینویسم که هم مجانی بهم میدن و هم تاریخ و جای نوشتن داره؛ اینم از نعمات
ازدواج! فکر کنم از یه چند سالی دیگه کارم بیفته به جوراب پینه زدن!! ـ صفحه بیست
و هشت اردیبهشت رو باز کردم و یهباره دیدم چیزی برای نوشتن ندارم. یعنی خیلی حرف
دارم؛ اما نه حالش هست و نه توانش. سررسیدو ورق زدم که تقریباً بیشتر
صفحاتش سفید بود. باز صفحة بیست و هشتم اردیبهشت رو باز کردم و فقط نوشتم: بیستوهشتم اردیبهشت، چهلوپنج
سالم شد! 28/2/1390