گـّسست



دوباره حسّ جاده داره دیوانه‌ام می‌کنه. شده مث روزای بارونی؛ اون حس غریب که همیشه امونم رو بریده و از موندن توی یه جا عاجزم کرده.

دلم داره پر می‌زنه واسه رمیدن: این که بشینم پشت فرمون و بزنم به جاده و فقط برم؛ بی اون که حتی نیم‌نگاهی به پشت سر داشته باشم یا مقصدی پیش روم باشه.

دوباره جنون گسستن و گسیختن دارد بازیم می‌ده.

 

اگرچه قصة تلخی است فصل مرگ و نبودن

ولی غریب‌ترین قصه‌هاست: ماندن و بودن

گره‌گـشای زمان‌ها! زمان، زمــانِ تو اکنون

بیـــا که خسته‌ام از عقده‌های کور گشودن

بیـا که بس که شنیـدم حدیث تلخ و مکـرر

دگر ملولــم از این گــونه تلخْ‌ رازشــنودن

اسیـــر نقش خرابی ز بـام عرش فتـــــــادم

در این زمانة حسرت؛ در این خُمارِ خمودن

در این غریو دروغین؛ در این فریب دمـادم

من و صداقت یک آه: به هیچ، هیچ فزودن

ز بس رعایت و سازش؛ ز بس سکوت و تحمل

خوشا گسستن و رستن؛ شکسته‌بال، گشودن

خوشا رهیدن از این عیش‌های پوچ و دروغین

خوشا اگر نرسیدن؛ به خون خویش غنودن

 

بهار 1383

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد