امشب سومین شبیه که تنهام. زنم و ذخترمو سه روز پیش فرستادم سفر تا هم یه بادی به دلشون بخوره و هم یه مدت با خودم خلوت داشته باشم. مدتیه عجیب دلم تنهایی میخواد؛ این که نه کسی کاری به کارم داشته باشه و نه ازم چیزی بخواد و ازم چیزی بپرسه. نشونههای افسردگیمه؛ حتماً همینه.
زنم قبل رفتن یخچال خونه رو پر کرده از انواع غذاها و خورشها؛ و یه قابلمه قد یه تریلی از برنج، ولی توی این مدت فقط هلههوله خوردم. نه حس گرم کردن غذا دارم و نه هیچ اشتهایی واسه خوردن. همینجور یه کلوچه یا بیسکویتی، چیزی میذارم دهنم تا فقط گرسنه نباشم.
امشب دلم یه هوای عجیبی داره. شاید امشب بنشینم و کلی مطلب به این وبلاگ اضافه کنم. شایدم بگیرم دراز بکشم و مثل این سه روز، فقط برم توی حال خودم؛ نمیدونم. دلم داره روی یه موج لطیف پر پر میزنه. یه حسهای عجیب و قشنگی اومده سراغم. یاد جوونیا و شبهای خلوت و تنهاییم به خیر!
باز کن پنجره ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همه ی چلچله ها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند.
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقی ها را،
گل به دامن کرده است.
باز کن پنجره ها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست،
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچه ی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها
جشن می گیرد.
خاک، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن!
وقتـی
که تمـام شیـرها پاکتیاند،
وقـتی همة پلنـگها صـورتیاند،
وقتی که دوپینگ، پهلوان میسازد،
ایـراد مگـیر عشـقها ساعتیاند!